من پیمان یزدانی هستم
در سال ۶۸ در بجنورد به دنیا اومدم ولی به طرز جالب و عجیبی عکسی از چهار سال اول زندگیم نیست جز این عکس که در یک عکاسی قدیمی و حالا تعطیل در بجنورد ازم گرفته شده.
خانهای که در بجنورد داشتیم در حاشیه شهر بود و جز فوتبال در کوچه، خرابهگردی و آجراجر ( بازی توپ و آجر)، خرپلیس (پریدن روی پشت هم) و کمرکمر (زدن دو تیم با کمربند) خیلی تفریح خاصی موجود نبود.
در ۶ سالگی مامان بابام من رو در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بجنورد ثبتنام کردند. فکر کنم با دو عدد عکس سه در چهار و چهارصد تومن سالانه. این عکس تنها یادگار من از حضور ۹ ساله در کانون بود و خاطرات فراموشنشدنی از محیطی که با بقیه محیطهای محله ما فرق داشت. البته این رو بعدتر فهمیدم.
کمی بعدتر بابا به اصرار من و احسان (برادرم) یه دوربین یاشیکا خرید و ما مسئول عکسبرداری از آیینها و رسوم خانوادگی شدیم. از سیزدهبدر در روستای درتوم (روستای مادری) تا سفره شام که برای فامیل پهن کرده بودیم تا مراسم تقدیر از احسان در سالن گلشن بجنورد.
در این میان من از چیزهایی هم قایمکی عکس میگرفتم مثل عملیات اصلاح لولهکشی اب در کوچه یا ماشین متفاوتی در خیابانهای مشهد.
خلاصه فهمیدم دوربین وسیلهای است برای عکاسی از تفاوتها و چیزهای جالب.
اون موقع ما خانوادهای نسبتا معمولی بودیم و خرید فیلم جدید امری غیرضروری محسوب میشد. پس ما لاجرم دو عکس اول و آخر قبل و بعد ۳۶ فیلم اصلی را عکاسی میکردیم. عکسهایی که اگر شانس میآوردیم سالم ظاهر و چاپ میشد و اگر بدشانس بودیم میسوخت یا روی عکس بعدی میافتاد. اون موقع هر حلقه رو به لابراتوار پارس در بجنورد میدادیم و اون پاکت جادویی حامل نگاتیوها و عکسهای چاپشده چند روز بعد آماده بود.
من از ۷ سالگی تا ۱۱ سالگی در مدارس ترسناک بجنورد مثل سنایی و خوشی درس خوندم. اون جا تمام تلاش من درسخوندن بود چون با شاگرد زرنگ بودن میتونستی از خودت محافظت کنی. در امتحان تیزهوشان شرکت کردم و به عنوان تنها قبولی اون مدرسه وارد جایی شدم که هیچ شناختی ازش نداشتم.
مدرسه تیزهوشان بجنورد دنیایی ناشناخته از بچههایی متفاوت از فضای زندگی من در بجنورد بود. آدمهایی که لباسهای قشنگ میپوشیدند و به موهاشون ژل می زدند. البته این تنها شوک ورود به سمپاد نبود. از همون اول راهنمایی ما فیزیک و شیمی داشتیم و یکی از کابوسهای ۱۱ سالگی من اثبات قضیه ارشمیدس و کوییزهای آقای الفتی بود. من اشتباهی اون جا بودم و در تمامی هفت سال حضورم در مدرسه تیزهوشان با اون غریزه موجود در وجودم که این اشتباهی بودن رو فریاد میزد، میجنگیدم و سرکوبش میکردم.
ترسو بودم و این محافظهکاری و نشناختن امکانهای دیگر و مسیر مهندس و دکتر شدن تیزهوشانیها و روبرو نشدن با ترسهام باعث شده بود که در یه رودخانه پرشتاب به جلو برم. تنها مکانیزم دفاعی من در مقابل این جریان تند و بی رحم، خواندن چلچراغ و همشهری جوان به طور مخفیانه سر کلاسها، لذت بردن از کلاس ادبیات و زبان انگلیسی، عضو تیم فوتبال و والبیال و پینگپنگ مدرسه و رفتن به کلاس زبان و مشاعره و کانون بیرون از مدرسه بود.
یک بار وقتی دوم دبیرستان بودیم همراه با تیم والیبال مدرسه و به عنوان عضو تعویضی در مسابقات منطقهای با حضور سبزوار و نیشابور و مشهد اول شدیم و راهی مسابقات سمپاد کشوری شدیم. تیم ما با یه مینیبوس قرمز و سفید از بجنورد و در سفری رنجآور و پانزده ساعته به خیابان جردن تهران رسید. این اولین مواجهه من با تهران بود و از همان کنار زدن پرده مینیبوس و دیدن آدمهای متفاوت، تهران رو مکانی جذاب و متفاوت و راهی برای فرار از سختیهای شهرم پیدا کردم.
ما در اون ده روز در باشگاه انقلاب مسابقه میدادیم و در خوابگاه سمپاد در جردن مستقر بودیم. حجم این تفاوت فرهنگی برای نوجوانان ۱۵ ساله نیازمند یه نوشته دیگه است. در هر حال ما اون جا هم در یک ماراتن نفسگیر قهرمان شدیم و کاپ و مدال قهرمانی را از یک حاج آقا که موسس سمپاد بود، گرفتیم.
در بازگشت من که یک شاگرد ریاضی معمولی بودم، انگار به صورت ناخودآگاه تصمیم خودم رو گرفته بودم. از طریق مجله چلچراغ قوت روزانه و هفتگیم رو تامین میکردم و صرفا به رفتن به تهران فکر میکردم. تهران برای من یک مدینه فاضله بود.
در این فاصله در المپیاد ادبی هم قبول شدم و انگار احساس میکردم این نمرات همیشه ۲۰ در ادبیات و درصدهای بالای ۹۰ در درسهای عمومی شاید دلیلی هم داشته باشه ولی هنوز اون قدر خودم رو نشناخته بودم. هنوز میترسیدم.
روزها و ساعتها کتابهای گاج عربی میخوندم و سعی در حفظ همه چیزش داشتم.
در سال پیشدانشگاهی تقلب کردن رو کنار گذاشتم و در ترم اول با معدل ۱۹ توانستم شاگرد دوم کلاس بشم و باعث بهت و حیرت آدمهای مدرسه. خلاصه روز موعود رسید. همه فشارهای موجود از طرف خانواده، فامیل، مدرسه و جامعه رو روی شونههام حس میکردم. کنکور رو با دروس عمومی بالای ۸۰ درصد و دروس تخصصی ۳۰ تا ۶۰ درصد و با رتبه ۱۳۰۰ منطقه دو پشت سر گذاشتم و از میان ۱۰۰ رشتهای که عمدتا از تهران انتخاب کرده بودم، در مهندسی شیمی دانشگاه علم و صنعت گیر کردم.
دوباره ذهن تنها و محافظهکارم دنبال راهی برای زنده ماندن میگشت. سال پیشدانشگاهی خودم رو در اتاقی بالای پشتبام خانه حبس کردم و روزی (جز رفتن به مدرسه) ۱۰ ساعت درس میخوندم. فرمولهای ترسناک شیمی و فیزیک و ریاضی رو به زور حفظ میکردم و فهمیدم برای رفتن به تهران باید درسی رو که بقیه همه از اون فرار میکنند، خوب حفظ کنم. عربی!
خلاف خانواده که دوست داشتند مهندسی برق یا مکانیک فردوسی بخوانم و کنارشون باشم، داشتم از همه چیز فرار میکردم. به تهران اومدم و مشغول مکاشفه شدم. برای روزنامههای دانشگاه عکس و مطلب مینوشتم و در لابیرنت مهندسی شیمی که هیچ علاقهای به فرمولهای حالا طولانیترش نسبت به دبیرستان نداشتم، وقتم رو با کانونهای فرهنگی، دبیری کانون فیلم دانشگاه، اردوی بجنوردیها و رفتن به تئاتر در مرکز شهر پر میکردم تا این که ۸۸ اتفاق افتاد. قبل ۸۸ تجربه یک ترم دبیر کانون فیلم دانشگاه بودن تا حد زیادی من رو با مفاهیمی مثل سانسور، فشار و سرکوب آشنا کرده بود ولی این روایتی دیگر بود.
پس از ۸۸، مسیر زندگی من هم مثل خیلیهای دیگر عوض شد و حالا خشم به احساسات درونی و سرکوبشدهام اضافه شده بود. فعالیت دانشجویی رو تنها راهحل میدونستم و در کنارش بیرمق و ترسو، مهندسی شیمی دردناک را ۹ ترمه تمام میکردم.
در نیمه دوم دهه هشتاد من از همه چیز عکس میگرفتم. انگار همه چیز از دریچه دوربین برام شگفتانگیز بود یا سعی میکردم خلا چیزی رو جبران کنم. در دوره فرجه امتحانات، سفر تنهایی میرفتم تا روحیهام برای امتحانات سنگین و فشرده آماده بشه. مثلا دوره فرجه ترم دوم با قطار ۳۰۰۰ تومانی به تبریز رفتم و شهر رو گشتم و در مسافرخانه موندم و به دوستم مهران در اردبیل سر زدم.
در دوران سیاه پس از ۸۸، همه علایقم رو امتحان کردم. از تئاتر دانشجویی بگیر تا کلاس فرانسه، کوهنوردی، تمرین تنبک و چیزهای دیگه. در پایان دوره لیسانس و در فضایی سرخورده و خسته، بین خواندن مدیریت صنعتی برای ارشد و رفتن به خارج (به دلایل مالی) اولی رو انتخاب کردم ولی بعدتر و به دلایل دیگه دومی شد مسیر بعدی زندگیم.
سال ۹۱ برای ارشد مهندسی شیمی ( به دلیل سربازی انتخاب دیگری نداشتم) راهی بولونیای ایتالیا شدم. در واقع بولونیا تنها جایی بود که با معدل ۱۳ دوره کارشناسی قبولم کرده بود. مهاجرت دوم راهی برای یافتن دنیایی جدید و شگفتآور بود با کمی چاشنی فرار از چیزهایی که همچنان از روبرو شدن با اونها هراس داشتم.
بولونیا خیلی خوش گذشت. فارغ از درسها که راحتتر و غیرفشرده و با اساتیدی متعادلتر بودند، در ایتالیا همواره در حال یادگیری به واسطه تجربه زیسته بودم. عکاسی خیابانی را تمرین خودآموز میکردم، به جزییات نگاه داشتم و به واسطه شرایط مالی بد کشور، به سفر ارزان و امکانهای جدیدی همچون سفر داوطلبانه و هیچهایک برخوردم.
در این دو کشور به بچهها زبان انگلیسی درس میدادم و در ازاش جا و غذای رایگان داشتم و جهانبینیام تغییر زیادی پیدا کرد.
درمدت اقامت ۳ ساله در ایتالیا، دو سفر طولانیمدت و داوطلبانه به مراکش و ویتنام داشتم.
در ایتالیا، عکاسی خیابانی را جدیتر دنبال کردم و به قطعیت رسیدم دیگر نمیخوام مسیر مهندسی را ادامه بدهم. بازگشت به ایران و رفتن به سربازی تصمیم سختی بود ولی احساس میکردم از فرار کردن خسته شدم و ترجیح میدم موانع موجودم رو برای زندگیای که دوست دارم، باید حذف کنم .
پس از پایان دوره ارشد و فارغالتحصیلی در دو سال و هشت ماه تصمیم گرفتم با بولونیای زیبا و افسونگر خداحافظی کنم و به ایران برگردم. من در حدود سه سال زندگی در ایتالیا چند بار در اروپا سفر کردم و دو بار سفر طولانی به مراکش و شرق آسیا.
بازگشت به ایران پر از شگفتی بود. از سوالات مکرر اطرافیان و قوم و خویش تا دوباره قرار گرفتن در رابطههای دوستی قدیمی و پیدا کردن خودی متفاوت.
مدتی برای خودم عکاسی میکردم. مثلا روز بازگشت روحانی از آمریکا بعد مکالمه تلفنی با اوباما، به فرودگاه رفتم و عکاسی کردم. هیچ هدفی نداشتم و صرفا عکاسی کردن برایم چالشی دیوانهکننده بود. اتفاقی این عکس عجیب رو گرفتم و در توییتر گذاشتم و به سرعت همه جا پخش شد.
در ادامه عکاس مجله چلچراغ شدم و جای محبوب کودکیام رو از نزدیک دیدم. کمی بعدتر به خبرگزاری ایسنا رفتم و عکسهام رو نشان دادم و عضو خبرگزاری ایسنا تهران شدم.
سه سال در سرویس عکس خبرگزاری ایسنا عکاسی کردم و دو سال پایانی از این سه سال رو همزمان در پادگانی در نیروی زمینی ارتش گذروندم تا قضیه سربازی رو به پایان برسانم.
سوال بزرگ همواره در روبرو شدن با آدمها ازم پرسیده میشد. چرا برگشتی؟ با خودم فکر میکردم چون اینجا خوشحالترم ولی انگار اکثرا میخواستند جوابی بدم که اونها رو راضی میکرد.
سفر کردن از موهبات چند سال اول پس از بازگشتم بود. همیشه در جاده بودم و عکاسی و تجربه میکردم ولی انگار چیزی کم بود. انگار سفر فرار بود از روبرو شدن با درونم. در چند سفر در ایران و تجربههای جدید و دوستیهای متفاوت یاد گرفتم، خوشحال شدم، تجربه کردم، اشتباه کردم و بزرگ شدم.
در این میان سفر هیچهایکی مواجهه متفاوتی بود با بخشی از جامعه که هیچ وقت شانس دیدار ناگهانیشون رو نداشتم. رانندههای کامیون، خانوادههای در حال سفر و آدمهای تنها. تجربهی این مواجههها بعدتر به کمکم اومد.
همزمانی سربازی و عکاسی خبری در ایسنا سخت بود. مثلا در هنگام فاجعه پلاسکو من از ساعت ۶:۳۰ تا ۱۴ در پادگان با لباس ارتش حاضر میشدم و بعد از بازگشت به خونه و دوش گرفتن به خبرگزاری ایسنا میرفتم و از غروب به بعد به محل حادثه میرفتم. حدود ساعت ۲ صبح عکسها رو در خبرگزاری آپلود میکردم و ساعت ۳-۴ صبح میخوابیدم و دوباره از صبح پوتین به پا میکردم.
اون ۲۱ ماه اصلا آسان نگذشت بخصوص که من با درجه ستواندوم و با حدود ۲۹ سال سن خیلی از تجربههای سربازی لذت نمیبردم!
بعد از این دوره که همراه با سفرهای زیادی به ایران و تجربههای گرانقیمتی از سفر ارزان و هیچهایک همراه بود، از سرویس عکس ایسنا خداحافظی کردم و آزاد (فریلنس) عکاسی کردم.
پس از سال ۹۸، دنیای مارکتینگ و بعدتر دیزاین (تفکر دیزاین) برام خیلی جذاب شد و برای کسب درآمد در این حوزه فعالیت کردم. تجربه کار گروهی و چالشهای تیمداری و برگزاری جلسات متعدد برای منی که راهحلم سفرهایی برای فرار بود، روبرو شدن با لایهی جدیدی از خودم بود.
اتفاقی که همراه با شناخت بیشتر از خودم، جلسات کوچینگ فردی پس از یک بحران عاطفی جدی و مسیری که در زندگی دوست دارم همراه شد و تفکر دیزاین شد یکی از عوامل تاثیرگذار در زندگیم. یاد گرفتم فرار کردن صرفا بحران رو به عقب میاندازه و از دروغ گفتن به خودم خسته شدم. با کلاف پیچدرپیچ خودمم روبرو شدم و به آهستگی و با رجوع به خاطرات کودکی و افکاری که قبلتر سعی در فراموشیشون داشتم، به بازکردن اون کلاف سردرگم پرداختم. به گذشته رجوع کردم و با آدمها گفتگو کردم و اشتباهاتم رو پذیرفتم. مسیر سرسبزی که برای اولین بار باعث شد معنای زندگی رو متوجه بشوم و بدونم چیزیه فراتر از غریزه:
گفتم آخر آینه از بهر چیست
تا بداند هر کسی کو چیست و کیست
مولانا